داستان از پیامبر
درباره ما
پایگاه بچه غیرتی ها (بسیارجالب)
وبی بسیار جذاب با موضوعیت دین و فرهنگ که علاوه بر عنوان کردن مهدویت به عنوان های جالب دیگری از جمله خنده و داستان و ... پرداخته است. پایگاه بچه غیرتی ها پایگاهی بسیار جذاب که سعی در بروز رسانی روزانه دارد و پایگاهی است جامع.همه رو شامل میشه.چون هر کسی حتی اگه شاه لات هم باشه یه غیرت رو تو خودش حس میکنه.امیدوارم این وبگاه و پایگاه بتونه نقش موثری در جلب توجه شما داشته باشه و نیز بتونه به ظهور آقا امام زمان کمک کنه.امیدوارم مطالب مهدوی این وب بتونه تا حد بسیار چشم انگیزی، مخاطبان خود رو منقلب کنه.در پناه حق. لطفا در نظر سنجی هم شرکت کنین. <از توجهتون ممنونم> ان شاءالله در بخش پیوند های روزانه وبلاگ های مذهبی قرار خواهد گرفت و با تبادل لینک هم موافقم. امیر حسین.
پروفایل امیر حسین.

خوراک وبلاگ ما
پیوندها
آرشیو ماهیانه

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

کد متحرک کردن عنوان وب

ابزار وبلاگ

داستان از پیامبر
ناگهان سنگى درب غار را گرفت و روز را بر آنان چون شب ، ظلمانى ساخت . راهى جز آنكه به سوى خدا روند نداشتند. يكى از آنان گفت خوب است كردار خالص و پاك خود را وسيله قرار دهيم ، باشد كه نجات يابيم ، و هر سه نفر اين طرح را قبول كردند. يكى از آنان گفت : پروردگارا تو خود مى دانى كه من دختر عمويى داشتم كه در كمال زيبائى بود، شيفته و شيداى او بودم ، تا آنكه در موضعى تنها او را يافتم ، به او در آويختم و خواستم كام دل برگيرم كه آن دختر عمو سخن آغاز كرد و گفت : اى پسر عمو از خدا بترس و پرده عفت مرا مدر. من به اين سخن پاى بر هواى نفس گذاردم و از آن كار دست كشيدم ، خدايا اگر اين كار از روى اخلاص نموده ام و جز رضاى تو منظورى نداشتم ،اين جمع را از غم و هلاكت نجات ده ناگاه ديدند آن سنگ مقدارى دور شد و فضاى غار كمى روشن گرديد. دومى گفت : خدايا تو مى دانى كه من پدر و مادرى سالخورده داشتم ، كه از پيرى قامتشان خميده بود، و در همه حال به خدمت آنان مشغول بودم شبى نزدشان آمدم كه خوراك نزد آنان بگذارم و برگردم ، ديدم آنان در خوابند، آن شب تا صبح خوراك بر دست گرفته نزد آنان بودم و آنان را از خواب بيدار نكردم كه آزرده شوند. پروردگارا اگر اين كار محض رضاى تو انجام دادم ، در بسته به روى ما بگشا و ما را رهائى ده ؛ در اين هنگام مقدارى ديگر سنگ به كنار رفت سومى عرض ‍ كرد: اى داناى هر نهان و آشكارا، تو خود مى دانى كه من كارگرى داشتم ؛ چون مدتش تمام شد مزد وى را دادم ، و او راضى نشد و و بيش از آن اندازه طلب مزد مى كرد، و از نزدم برفت . من آن وجه را گوسفندى خريدارى كرم و جداگانه محافظت مى نمودم كه در اندك زمان بسيار شد. بعد از مدتى آن مرد آمد و مزد خود را طلب نمود. من اشاره به گوسفندان كردم . آن گمان كرد كه او را مسخره مى كنم ؛ بعد همه گوسفندان را گرفت و رفت . پروردگارا اگر اين كار را براى رضاى تو انجام داده ام و از روى اخلاص بوده ، ما را از اين گرفتارى نجات بده . در اين وقت تمام سنگ به كنارى رفت و هر سه با دلى مملو از شادى از غار خارج شدند و به سفر خويش ادامه دادند
ماهان سورف

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در پنج شنبه 10 مرداد 1392 ساعت 14:23 توسط امیر حسین. ،
موضوعات: کلبه داستان، ،
برچسب‌ها: داستان عسل، ،