درباره ما
پایگاه بچه غیرتی ها (بسیارجالب)
وبی بسیار جذاب با موضوعیت دین و فرهنگ که علاوه بر عنوان کردن مهدویت به عنوان های جالب دیگری از جمله خنده و داستان و ... پرداخته است. پایگاه بچه غیرتی ها پایگاهی بسیار جذاب که سعی در بروز رسانی روزانه دارد و پایگاهی است جامع.همه رو شامل میشه.چون هر کسی حتی اگه شاه لات هم باشه یه غیرت رو تو خودش حس میکنه.امیدوارم این وبگاه و پایگاه بتونه نقش موثری در جلب توجه شما داشته باشه و نیز بتونه به ظهور آقا امام زمان کمک کنه.امیدوارم مطالب مهدوی این وب بتونه تا حد بسیار چشم انگیزی، مخاطبان خود رو منقلب کنه.در پناه حق. لطفا در نظر سنجی هم شرکت کنین. <از توجهتون ممنونم> ان شاءالله در بخش پیوند های روزانه وبلاگ های مذهبی قرار خواهد گرفت و با تبادل لینک هم موافقم. امیر حسین.
پروفایل امیر حسین.

خوراک وبلاگ ما
پیوندها
آرشیو ماهیانه

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

کد متحرک کردن عنوان وب

ابزار وبلاگ

راهنمایی در منی
راهنمايي در مني‌ منقول است از حاج اقای کسایی خرازی که فرمودند عموي بزرگوارم مرحوم آقاي حاج سيد محمد كسايي خرازي فرمود: به مكه رفته بودم، پايم سوزش پيدا كرد آن را بستم، به عرفات و مشعر رفتم وقتي مي‌خواستم به مني‌ روم از راه رفتن عاجز بودم و سعي كردم وسيله‌اي فراهم كنم، ولي موفق نشدم. عاقبت با همان پا خود را به مني‌ رساندم و يك نفر از سادات بغداد هم همراه من بود، هرچه گشتيم كه چادر خودمان را پيدا كنيم نتوانستيم، تا بعد از ظهر مي‌گشتيم و در آن هوا خيلي بي‌حال و مضطرب شديم. همراه من از ناراحتي و گرما، سر خود را داخل يكي از خيمه‌ها كرد، وقتي به او گفتم: بيا فلان كار را انجام دهيم، ديدم گريه مي‌كند و مضطرب و مضطر شده است. من رو به قبر مطهر حضرت اباعبدالله الحسين‌عليه السلام كردم و عرض كردم: آقا! مضطر شديم، به ما عنايت فرماييد. همان‌گاه ديدم كسي بالاي سر ما ايستاده و بدون سابقه به ما مي‌گويد: چادر خودتان را مي‌خواهيد؟ گفتم: آري، گفت: همراه من بياييد. ده قدمي رفتيم ما را به چادرمان رساند، نگاه كرديم ديديم آن مرد نيست. و نيز ايشان گفت: به مشهد براي زيارت رفتم، جوان بودم آداب زيارت را نمي‌دانستم، در بازگشت بسيار ناراحت شده و گريه زيادي كردم و خوابيدم، در خواب حضرت رضاعليه السلام را ديدم كه به من دست دادند و مصافحه كردند و مطالبي گفتند كه در خاطر ندارم.
نوشته شده در چهار شنبه 9 مرداد 1392 ساعت 23:45 توسط امیر حسین. ،
موضوعات: کلبه داستان، ،
برچسب‌ها: توسل به اهل بیت، ،
داستان
بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد. آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت. ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: ادامه این داستان زیبا را در ادامه مطلب بخوانید. - بهلول، چه می سازی؟ بهلول با لحنی جدی گفت: - بهشت می سازم. همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: - آن را می فروشی؟! بهلول گفت: - می فروشم. - قیمت آن چند دینار است؟ - صد دینار. زبیده خاتون گفت: - من آن را می خرم. بهلول صد دینار را گرفت و گفت: - این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم. زبیده خاتون لبخندی زد و رفت. بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت. زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت: - این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای. وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد. صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت: - یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش. بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت: - به تو نمی فروشم. هارون گفت: - اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم. بهلول گفت: - اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم. هارون ناراحت شد و پرسید: - چرا؟ بهلول گفت: - زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!
نوشته شده در چهار شنبه 9 مرداد 1392 ساعت 14:26 توسط امیر حسین. ،
موضوعات: کلبه داستان، ،
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد