درباره ما
پایگاه بچه غیرتی ها (بسیارجالب)
وبی بسیار جذاب با موضوعیت دین و فرهنگ که علاوه بر عنوان کردن مهدویت به عنوان های جالب دیگری از جمله خنده و داستان و ... پرداخته است. پایگاه بچه غیرتی ها پایگاهی بسیار جذاب که سعی در بروز رسانی روزانه دارد و پایگاهی است جامع.همه رو شامل میشه.چون هر کسی حتی اگه شاه لات هم باشه یه غیرت رو تو خودش حس میکنه.امیدوارم این وبگاه و پایگاه بتونه نقش موثری در جلب توجه شما داشته باشه و نیز بتونه به ظهور آقا امام زمان کمک کنه.امیدوارم مطالب مهدوی این وب بتونه تا حد بسیار چشم انگیزی، مخاطبان خود رو منقلب کنه.در پناه حق. لطفا در نظر سنجی هم شرکت کنین. <از توجهتون ممنونم> ان شاءالله در بخش پیوند های روزانه وبلاگ های مذهبی قرار خواهد گرفت و با تبادل لینک هم موافقم. امیر حسین.
پروفایل امیر حسین.

خوراک وبلاگ ما
پیوندها
آرشیو ماهیانه

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

کد متحرک کردن عنوان وب

ابزار وبلاگ

با دوستان، مدارا! رسول خدا صلي الله عليه و آله در حالي كه نشسته بودند، ناگهان لبخندي بر لبانشان نقش بست، به طوري كه دندان هايشان نمايان شد! از ايشان علت خنده را پرسيدند، فرمود: - دو نفر از امت من مي آيند و در پيشگاه پروردگار قرار مي گيرند؛ يكي از آنان مي گويد: خدايا! حق مرا از ايشان بگير! خداوند متعال مي فرمايد: حق برادرت را بده! عرض مي كند: خدايا! از اعمال نيك من چيزي نمانده متاعي دنيوي هم كه ندارم. آنگاه صاحب حق مي گويد: پروردگارا! حالا كه چنين است از گناهان من بر او بار كن! پس از آن اشك از چشمان پيامبر صلي الله عليه و آله سرازير شد و فرمود: آن روز، روزي است كه مردم احتياج دارند گناهانشان را كسي حمل كند. خداوند به آن كس كه حقش را مي خواهد مي فرمايد: چشمت را برگردان، به سوي بهشت نگاه كن، چه مي بيني؟ آن وقت سرش را بلند مي كند، آنچه را كه موجب شگفتي اوست - از نعمت هاي خوب مي بيند، عرض مي كند: پروردگارا! اينها براي كيست؟ مي فرمايد: براي كسي است كه بهايش را به من بدهد. عرض مي كند: چه كسي مي تواند بهايش را بپردازد؟ مي فرمايد: تو. مي پرسد: چگونه من مي توانم؟ *******  ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 13 مرداد 1392 ساعت 7:23 توسط امیر حسین. ،
موضوعات: کلبه داستان، ،
برچسب‌ها: داستان عسل، ،
گریه برای یتیمان
در جنگ احد بسياري از رزمندگان اسلام، از جمله، حضرت حمزه عليه السلام به شهادت رسيدند. به طوري كه شايع شد كه شخص پيامبر صلي الله عليه و آله نيز شهيد شده اند.  ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 12 مرداد 1392 ساعت 3:20 توسط امیر حسین. ،
موضوعات: کلبه داستان، ،
توسل به امام رضا علیه السلام
از آيت الله العظمي آقاي بهجت پرسيدم: شما كراماتي كه از حضرت رضاعليه السلام ديده يا شنيده‌ايد، نقل فرماييد. فرمود: اما آنچه را خودم ديده‌ام نمي‌توانم نقل كنم، اما در مورد ديگران، دو نفر از معاودين عراقي كه از حال هم اطلاع نداشتند، گفتند: غده‌اي در جبين يكي از آنان درآمد، به طوري كه دكتر گفته بود عمل آن خطرناك است، به حضرت رضاعليه السلام متوسل مي‌شود، ديگري بدون اين‌كه از جريان توسل او خبر داشته باشد حضرت معصومه‌عليها السلام را درخواب مي‌بيند، مي‌فرمايد: غده فلاني خوب شد. و از خواب بيدار مي‌شود و مطلع مي‌گردد كه غده او خوب شده است.
نوشته شده در شنبه 12 مرداد 1392 ساعت 1:35 توسط امیر حسین. ،
موضوعات: کلبه داستان، ،
برچسب‌ها: توسل به اهل بیت، مهدویت،
دوازده درهم با بركت
شخصي محضر رسول خدا صلي الله عليه و آله رسيد ديد لباس كهنه به تن دارد. دوازده درهم به حضرت تقديم نمود و عرض كرد: يا رسول الله! با اين پول لباسي براي خود بخريد. رسول خدا صلي الله عليه و آله به علي عليه السلام فرمود: پول را بگير و پيراهني برايم بخر! علي عليه السلام مي فرمايد: - من پول را گرفته به بازار رفتم پيراهني به دوازده درهم خريدم و محضر پيامبر برگشتم، رسول خدا صلي الله عليه و آله پيراهن را كه ديد فرمود: اين پيراهن را چندان دوست ندارم پيراهن ارزانتر از اين مي خواهم، آيا فروشنده حاضر است پس بگيرد؟ علي مي فرمايد: من پيراهن را برداشته به نزد فروشنده رفتم و خواسته رسول خدا صلي الله عليه و آله را به ايشان رساندم، فروشنده پذيرفت. پول را گرفتم و نزد پيامبر صلي الله عليه و آله آمدم، سپس همراه با رسول خدا به طرف بازار راه افتاديم تا پيراهني بخريم. در بين راه......  ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 12 مرداد 1392 ساعت 1:0 توسط امیر حسین. ،
موضوعات: کلبه داستان، ،
برچسب‌ها: داستان عسل،
بد اخلاقی فشار قبر می آورد.
به رسول خدا صلي الله عليه و آله خبر دادند كه سعد بن معاذ فوت كرده. پيغمبر صلي الله عليه و آله با اصحابشان از جاي برخاسته، حركت كردند. با دستور حضرت - در حالي كه خود نظارت مي فرمودند - سعد را غسل دادند. پس از انجام مراسم غسل و كفن، او را در تابوت گذاشته و برا...ي دفن حركت دادند. در تشييع جنازه او، پيغمبر صلي الله عليه و آله پابرهنه و بدون عبا حركت مي كرد. گاهي طرف چپ و گاهي طرف راست تابوت را مي گرفت، تا نزديكي قبر سعد رسيدند. حضرت خود داخل قبر شدند و او را در لحد گذاشتند و دستور دادند سنگ و آجر و وسايل ديگر را بياورند! سپس با دست مبارك خود، لحد را ساختند و خاك بر او ريختند و در آن خللي ديدند آنرا بر طرف كردند و پس از آن فرمودند: - من مي دانم اين قبر به زودي كهنه و فرسوده خواهد شد، لكن خداوند دوست دارد هر كاري كه بنده اش انجام مي دهد محكم باشد. در اين هنگام، مادر سعد كنار قبر آمد و ...  ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 11 مرداد 1392 ساعت 4:54 توسط امیر حسین. ،
موضوعات: کلبه داستان، ،
نام حضرت زهرا سلام الله عیلها
آيت الله العظمي آقاي بهجت فرمودند: آقا سيد مرتضي كشميري به چند نفر كه پشت درب بسته مانده بودند و كليد نداشتند در را باز كنند مي‌رسد، كسي مي‌گويد: نام مادر حضرت موسي - علي نبينا وآله وعليه السلام - را بياوريد، قفل باز مي‌شود. آقاي كشميري مي‌فرمايد: اسم مادرم حضرت زهراعليها السلام را مي‌آورم. اسم را مي‌آورد و درب باز مي‌شود.
نوشته شده در جمعه 11 مرداد 1392 ساعت 1:55 توسط امیر حسین. ،
موضوعات: ویلای مهدویت، کلبه داستان، ،
برچسب‌ها: توسل به اهل بیت، مهدویت،
گریه رسول خدا صل الله علیه و اله
رسول خدا صلي الله عليه و آله شبي در خانه همسرشان ام سلمه بود. نيمه شب از خواب برخاست و در گوشه تاريكي مشغول دعا و گريه زاري شد. ام سلمه كه جاي رسول خدا صلي الله عليه و آله را در رختخوابش خالي ديد، حركت كرد تا ايشان را بيابد. متوجه شد رسول اكرم صلي الله عليه و آله در گوشه خانه، جاي تاريكي ايستاده و دست به سوي آسمان بلند كرده اند. در حال گريه مي فرمود: خدايا! آن نعمت هايي كه به من مرحمت نموده اي از من نگير! مرا مورد شماتت دشمنان قرار مده و حاسدانم را بر من مسلط مگردان! خدايا! مرا به سوي آن بديها و مكروه هايي كه از آنها نجاتم داده اي برنگردان!  ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 10 مرداد 1392 ساعت 23:48 توسط امیر حسین. ،
موضوعات: کلبه داستان، ،
داستان از پیامبر
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: سه نفر از بنى اسرائيل با يكديگر هم سفر شدند و به مقصدى روان شدند. در بين راه بارى ظاهر شد و باريدن آغاز نمود، خود را پناهنده به غارى نمودند.  ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 10 مرداد 1392 ساعت 14:23 توسط امیر حسین. ،
موضوعات: کلبه داستان، ،
برچسب‌ها: داستان عسل، ،
لبخند پيامبر صلي الله عليه و آله
روزي پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله، به طرف آسمان نگاه مي كرد، تبسمي نمود. شخصي به حضرت گفت: يا رسول الله ما ديديم به سوي آسمان نگاه كردي و لبخندي بر لبانت نقش بست، علت آن چه بود؟ رسول خدا فرمود: - آري! به آسمان نگاه مي كردم، ديدم دو فرشته به زمين آمدند تا پاداش عبادت شبانه روزي بنده با ايماني را كه هر روز در محل خود به عبادت و نماز مشغول مي شد، بنويسند؛ ولي او را در محل نماز خود نيافتند. او در بستر بيماري افتاده بود. فرشتگان به سوي آسمان بالا رفتند و به خداوند متعال عرض كردند: ما طبق معمول براي نوشتن پاداش عبادت آن بنده با ايمان به محل نماز او رفتيم. ولي او را در محل نمازش نيافتيم، زيرا در بستر بيماري آرميده بود. خداوند به آن فرشتگان فرمود: تا او در بستر بيماري است، پاداشي را كه هر روز براي او هنگامي كه در محل نماز و عبادتش بود، مي نوشتيد، بنويسيد. بر من است كه پاداش اعمال نيك او را تا آن هنگام كه در بستر بيماري است، برايش در نظر بگيرم.
نوشته شده در پنج شنبه 10 مرداد 1392 ساعت 3:39 توسط امیر حسین. ،
موضوعات: کلبه داستان، ،
برچسب‌ها: داستان عسل، ،
نجات از رضا خان
نجات از رضاخان‌ شخص موثقي از مرحوم آيت الله العظمي اراكي نقل كرد كه ايشان در خطبه نماز جمعه پس از حادثه طبس و شكست آمريكا فرمود: مرحوم آيت الله آقاي حاج سيد محمدتقي خوانساري از يكي از علما نقل كرد كه: خواب ديدم به طرف مشهد مقدس مسافرت دارم، به جايي رسيديم جمعي در آن‌جا بودند، به من گفته شد رسول خداصلي الله عليه وآله در اين‌جا هستند. در عالم خواب نزد آن بزرگوار مشرف شدم، عرض‌كردم: آقا! ما را از دست رضاشاه نجات بدهيد. آن حضرت مرا ارجاع به علي بن موسي الرضاعليه السلام داد، نزد ايشان رفتم و حاجت خود را خدمت ايشان تكرار كردم، آن بزرگوار فرمود: من دستور دادم تا برداشته شود، ولي مردم قدر نمي‌دانند.
نوشته شده در پنج شنبه 10 مرداد 1392 ساعت 1:19 توسط امیر حسین. ،
موضوعات: کلبه داستان، ،
برچسب‌ها: توسل به اهل بیت، ،
راهنمایی در منی
راهنمايي در مني‌ منقول است از حاج اقای کسایی خرازی که فرمودند عموي بزرگوارم مرحوم آقاي حاج سيد محمد كسايي خرازي فرمود: به مكه رفته بودم، پايم سوزش پيدا كرد آن را بستم، به عرفات و مشعر رفتم وقتي مي‌خواستم به مني‌ روم از راه رفتن عاجز بودم و سعي كردم وسيله‌اي فراهم كنم، ولي موفق نشدم. عاقبت با همان پا خود را به مني‌ رساندم و يك نفر از سادات بغداد هم همراه من بود، هرچه گشتيم كه چادر خودمان را پيدا كنيم نتوانستيم، تا بعد از ظهر مي‌گشتيم و در آن هوا خيلي بي‌حال و مضطرب شديم. همراه من از ناراحتي و گرما، سر خود را داخل يكي از خيمه‌ها كرد، وقتي به او گفتم: بيا فلان كار را انجام دهيم، ديدم گريه مي‌كند و مضطرب و مضطر شده است. من رو به قبر مطهر حضرت اباعبدالله الحسين‌عليه السلام كردم و عرض كردم: آقا! مضطر شديم، به ما عنايت فرماييد. همان‌گاه ديدم كسي بالاي سر ما ايستاده و بدون سابقه به ما مي‌گويد: چادر خودتان را مي‌خواهيد؟ گفتم: آري، گفت: همراه من بياييد. ده قدمي رفتيم ما را به چادرمان رساند، نگاه كرديم ديديم آن مرد نيست. و نيز ايشان گفت: به مشهد براي زيارت رفتم، جوان بودم آداب زيارت را نمي‌دانستم، در بازگشت بسيار ناراحت شده و گريه زيادي كردم و خوابيدم، در خواب حضرت رضاعليه السلام را ديدم كه به من دست دادند و مصافحه كردند و مطالبي گفتند كه در خاطر ندارم.
نوشته شده در چهار شنبه 9 مرداد 1392 ساعت 23:45 توسط امیر حسین. ،
موضوعات: کلبه داستان، ،
برچسب‌ها: توسل به اهل بیت، ،
داستان
بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد. آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت. ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: ادامه این داستان زیبا را در ادامه مطلب بخوانید. - بهلول، چه می سازی؟ بهلول با لحنی جدی گفت: - بهشت می سازم. همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: - آن را می فروشی؟! بهلول گفت: - می فروشم. - قیمت آن چند دینار است؟ - صد دینار. زبیده خاتون گفت: - من آن را می خرم. بهلول صد دینار را گرفت و گفت: - این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم. زبیده خاتون لبخندی زد و رفت. بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت. زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت: - این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای. وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد. صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت: - یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش. بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت: - به تو نمی فروشم. هارون گفت: - اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم. بهلول گفت: - اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم. هارون ناراحت شد و پرسید: - چرا؟ بهلول گفت: - زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!
نوشته شده در چهار شنبه 9 مرداد 1392 ساعت 14:26 توسط امیر حسین. ،
موضوعات: کلبه داستان، ،
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد